معنی بی فکر
لغت نامه دهخدا
بی فکر. [ف ِ] (ص مرکب) (از: بی + فکر) بی اندیشه. لاابالی و کسی که در عواقب کارها فکر نکند و بی اندیشه و بی تدبیر. (ناظم الاطباء): فلان مرد بی فکریست، لاابالی و لاقید است. || خرسند. (ناظم الاطباء). رجوع به فکر شود.
فکر
فکر. [ف ِ ک َ] (ع اِ) ج ِ فکره و فِکری ̍. (از اقرب الموارد). ج ِ فکرت. (فرهنگ فارسی معین):
خدای در سر او همتی نهاد بزرگ
چنانکه گنج به رنج است از آن ودل به فکر.
فرخی.
از که پرسی بجز از دل تو بد و نیک جسد
چون همی دانی کو معدن علم و فکر است.
ناصرخسرو.
یک همت تو حاصل گرداندم همم
یک فکرت تو زایل گرداندم فکر.
مسعودسعد.
مرگ یاران شنیدم از ره گوش
دلم امروز کشته ٔ فکر است.
خاقانی.
- فکر داشتن، اندیشیدن. در فکر فرورفتن:
از این سرای بدر هیچ می نداند چیست
از آن سبب همه ساله به دل فکر دارد.
ناصرخسرو.
رجوع به فکرت شود.
فکر. [ف َ / ف ِ] (ع اِ) اندیشه. ج، افکار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد):
من اندر چنین روز و چندین نیاز
به اندیشه در، گشته فکرم دراز.
فردوسی.
فکر و تدبیرش صرف نمیشود مگر در نگهبانی حوزه ٔ اسلام. (تاریخ بیهقی).
- امثال:
فکر نان کن که خربوزه آب است، دنبال اصل برو، کار باید از پایه درست باشد. (از یادداشتهای مؤلف).
- از فکر افتادن، از یاد رفتن:
ز شغل عشق نی کافر شناسد نی مسلمانم
ز فکر مؤمن افتادم، ز یاد برهمن رفتم.
شفائی (از آنندراج).
- به فکر رفتن، متفکر شدن. اندیشه کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- به فکر فرورفتن، به فکر رفتن. (فرهنگ فارسی معین).
- فکر چیزی کردن، درصدد تهیه ٔ آن برآمدن. (یادداشت مؤلف):
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی.
حافظ.
|| حاجت. (از منتهی الارب). و در این معنی به فتح اول افصح است. (از اقرب الموارد). || تردد قلب به نظر و تدبر به طلب معانی. (از اقرب الموارد). حرکت ذهن از مطلوب به مبادی و باز از مبادی به مطلوب، و مراد از مبادی معلومات است. (یادداشت مؤلف). || (مص) اندیشیدن. (منتهی الارب). اعمال نظر و تأمل در چیزی، و گویند بهفتح اول مصدر و به کسر اسم است. (از اقرب الموارد).
کوته فکر
کوته فکر. [ت َه ْ ف ِ] (ص مرکب) کوتاه فکر. رجوع به کوتاه فکر شود.
پریشان فکر
پریشان فکر. [پ َ ف ِ] (ص مرکب) پراکنده فکر. سرگشته. || مضطرب.
فرهنگ عمید
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی هوشیار
بی اندیشه، لا ابالی
عربی به فارسی
هوش , فهم , قوه درک , عقل , خرد , سابقه , مباهات , بهترین , سربلندی , برتنی , فخر , افاده , غرور , تکبر , سبب مباهات , تفاخر کردن , گمان , اندیشه , فکر , افکار , خیال , عقیده , نظر , قصد , سر , مطلب , چیزفکری , استدلا ل , تفکر
فرهنگ معین
کلمات بیگانه به فارسی
اندیشه
معادل ابجد
312